روزی روزگاری داخل شهری دلقکی بود
هرکی دلش میگرفت میومد پیش دلقک
دلقک مهربان هم میخندوندش. روزی بیماری اوردن پیش دلقک و گفتن عزیزی رو از دست داده و الان2سال است که هیچ کس نتونسته بخندوندش دلقک گفت اشکال نداره
صبح اون شخص رو گرفت و عصر که اومدن دنبال بیمار دیدن نشسته و داره میخنده.
شب همان روز وقتی یکی از مسافرها به خارج شهر برای گردش رفته بود دید صدای گریه بلندی به گوش میرسه دنبال صدارفت دید همون دلقک هستش
گفت تو که همه رو میخندونی حالا چی شد خودت؟
دلقک گفت اخه همه برام درد دل میکنن تا سبک شن اما من هیچ کس ندارم تا براش درد دل کنم
نظرات شما عزیزان: